87/9/22
12:4 ع
158 ــ فرشته
پنج شنبه نمی دانم چند آذر
قرار بود روز خوبی باشد. می توانست روز خوبی باشد امروز. خواسته بودم که امروز خوب باشد. کاری کردم که خوش بگذرد بر من. ولی انگار قرار نیست دیگر هیچ وقت حالم خوب شود. انگار قرار نیست این بغض همیشگی برود پایین و دست از سرم بردارد برای همیشه. مثل غده سرطانی می ماند برایم. فکر می کنم تا یادم بیاید از کجا شروع شد این ها؟ از شهریور؟ از قبل ترش از تیر؟ شاید هم قبل تر. چرا شروع شد اصلاً؟ نه تقصیر هیچ چیز و هیچ کس نیست، جز خودم. نمی تواند تقصیر کسی باشد. به کسی اجازه نمی دهم مرا به هم بریزد این گونه هیچ وقت. دارم گول می زنم کسی را این وسط؟ نمی توانم بپذیرم قوی نبوده باشم. نه، من ضعیف نبوده ام هیچ وقت. بوده ام؟ ... چرا شروع شد؟ می گویم نمی دانم. ته دلم بدانم شاید. ته ترش باز هم نمی دانم. نمی خواهم این باشد دلیلش. مگر نه اینکه هیچ وقت هیچ کس نتوانسته مرا از پا در بیاورد جز خودم؟ نمی توانم بگویم برای کسی اصل موضوع را. من که نمی توانم اصل موضوع را به خودم هم بگویم یواشکی حتی. حرف از تغییر رویاهایم می زنم. که دیگر رویای من نیست آنچه بود. پس چیز دیگری شده باشد رویای من باید. ولی هیچ چیز دیگری نیست. پس بگویم نابودی به جای تغییر. چه چیز نابودشان کرد؟ کس دیگری جز خودم؟ نمی خواهم پای کس دیگری در بین باشد. حرف از رویا که می شود، غده سرطانی ام بیشتر آزارم می دهد. نمی گویم دیگر از آن. چقدر این اتاق برایم تنگ و تاریک است. غم می بارد از همه جایش. چقدر این پنجره برایم غیر قابل تحمل شده. این تخت، این پریز برق، میز خط خطی شده کامپیوتر، آنجا زیر میز چقدر تاریک است. چقدر در نیمه باز این کمد اذیت می کند مرا. عین لکه های سفید روی این فرش را انگار حک کرده باشد کسی با چاقو روی قلب من. دلم خانه مان را می خواهد و نمی خواهد. لابد آنجا همه چیز تاریک است مثل این جا. دلم هیچ جا را نمی خواهد. دلم می پیچد به هم ... و حالا من بالا آوردم هر آنچه را که نخورده بودم امروز. و قرصی که اسمش را نمی دانم خورده ام. چرا تمام نمی شود همه این ها؟ خدای من! پس من کی تمام خواهم شد؟