85/5/22
12:1 ع
یادداشت شانزدهم ــ فرشته
عجب بگیر و ببندی راه افتاده تو کوچه و بازار. چند روز پیشا که جهت خرید، بیرون از منزل تشریف داشتیم! با خانوم بداخلاقی مواجه شدیم که سرِ هر بشری که از مقابلش رد میشد، چه زن چه مرد!، فریاد میزد: "درست کن روسریتو." همون جاهام یه مینی بوس پارک بود که یه عده جوان معلوم الحال توش نشستونده شده بودن . برادرم میگه هر روز همین برنامه رو پیاده میکنن، روزای زوج دخترا رو میگیرن روزای فرد پسرا !! . این صحنه ها به یکباره! منو یاد مورد مشابهی متعلق به گذشتهﯼ نه چندان دورم! انداخت:
کلاس اول راهنمایی که بودم رشتهﯼ ورزشیم بسکتبال بود. تعریف از خودم نباشه بسکتبالیست قهاری! بودم. فقط یکی دو Level پایینتر از بازیکنای NBA. ( و.ب: آره جون خودت ... بباف دیگه... مالیات که نداره ) خُب، البته نه به این شدت ، اما دبیر ورزشمون بارها بهم گفته بود: " اگه سفت و سخت بری دنبال بسکت، بالاخره یه چیزی میشی." یادش بخیر. چه خانوم نازنینی بود. دبیر ورزشمونو میگم. جوون بود، مجرد و خوش تیپ. هیچ وقت کنار زمین نمی ایستاد به ما خط بده، خودش پا به پای ما توپ میزد. هــا؟ ... چی؟ ... دبیرِ ما؟ ... نه همون موقع ازدواج کرد، الان حتماً بچه هم داره. برای چی پرسیدی؟! ... چی داشتم می گفتم؟ آهان، تابستون همون سال با دختر عموم که اون موقع! دو سال از من بزرگتر بود، راه افتادیم بریم سالن ورزشی نزدیک خونه مون، تا من توصیه های دبیر ورزش رو جدی گرفته باشم و بدین ترتیب در راستای تحقق بخشیدن به اهداف متعالی! که در سر می پروراندم حرکتی کرده باشم.( و.ب: منظورش از اهداف متعالی شهرت و ثروته ). از قضا تا پامون به در ورودی رسید یه خانوم خشن پرید جلو که : "این چه سر و وضعیه؟ همین حالا برید بیرون." و در جواب دختر عموم که پرسید "مگه سر و وضع ما چشه؟" توپید که "خجالت نمی کشید با روسری میاید اینجا؟" من که عادت نداشتم کسی کمتر از گل! بم بگه (و.ب: اه...چه لوس)، در اون لحظات بد جور خورد تو ذوقم . غم عالم به دلم نشست. موقع برگشتن به دختر عموم گفتم "راهمونو دور کنیم، زود نرسیم خونه، من خجالت می کشم." و این سؤال در ذهن ما تا به امروز بی جواب رها شد که آیا روسری سر کردن یه دختر بچهﯼ یازده ساله به جای مقنعه، اینقدر بد بود که همچین عکس العملی رو بطلبه؟ خلاصه که اون روز، ماجرا رو برای اهل خونه نگفتم و کسی هم اصرار نداشت بدونه تب بسکت چرا یهو در من فروکش کرد. این گونه شد که رسماً قید ورود به دنیای حرفه ایها! رو زدم و استعداد! خدادادی ما که می رفت به فعلیت برسه با همون یه تَشر فاتحه اش خونده شد و به قول معروف شدم "هیچی". ...... دختر عموی من؟ ... نخیر ایشون متأهلند ... مشکوک سؤال می کنی ها! ... ببینم تو اومدی اینجا اطلاعات عمومیت! رو تقویت کنی یا ...؟! عجبا !! ...... جــــانم؟ ... من؟ ... خُب، چیزه، می دونی پیشنهادت یه کم غیر منتظره بودش ... باید فکر کنم ...