85/12/2
10:26 ع
یادداشت سی وچهارم ـ فـرشتـه
من چی کار کنم؟ ها؟ تو بگو من چی کار کنم؟ ... بشین فک کن، بالاخره راهشو پیدا می کنی ... فک کنم؟ کم هم فک نکردم تا حالا، اصلاً چقدر دیگه؟ بالاخره یعنی کِی؟ ... خب، اگه از الان روزی سه ساعت خوب فک کنی شاید نوزده سالِ دیگه به جواب برسی ... منو دست میندازی؟ نوزده سال دیگه می دونی چند سالم میشه؟ به درد عمه ات می خوره اون موقع ... هیچ از پنجره بیرون رو نگاه کردی؟ برف قشنگی میاد ... حرفو عوض نکن، جوابِ منو بده ... جوابِ تو رو؟ چی بود سوالت؟ ... میگم نوزده سال دیگه خیلی دیره ... پس ساکت بشین تا من کارمو انجام بدم ... همهﻯ آتیشا از گور خودِ تو بلند میشه ... خب، تو چرا گذاشتی؟ ... چیو چرا گذاشتم؟؟ ... چرا اجازه دادی همه جا حرف حرفِ من باشه؟ ... آخه منه احمق بهت ایمان داشتم ... هنوز هم داری، نداری؟ ... نمی خوام داشته باشم، می خوام بذارمت کنار ... واقعاً می تونی وجودتو بذاری کنار؟ ... وجودمو نه، قسمتی از وجودمو ... پرسیدم می تونی؟... میگی چی کار کنم؟ ... همه چیز رو بسپار به من ... می خوام کمرنگت کنم، به اندازهﻯ اون یکی ... خودتو گول نزن، خوب می دونی خیلی وقته که جز من کس دیگه ای اینجا نیس ... می خوام کمرنگت کنم ... مطمئنی که می تونی؟ ... مطمئن؟ من دیگه به روز و شب هم مطمئن نیستم ... ولی من مطمئنم ... خب؟؟ ... نمی تونی ... ... ... نمی تونم ... ... ...