86/1/30
1:23 ص
یادداشت چهل و چهارم را فرشته نوشت
با اینکه چند روزه ناجور داغونم، و هر کار کردم نتونستم خودم رو جمع و جور کنم، و بلکه زدم خیلی چیزا رو خراب کردم، و اصلاً هم نمیدونم باید چیکار کنم، و آیا باید کاری بکنم اصلاً ؟ ، یا اینکه باید بسپرم خودمو به جریان آب که منو با خودش ببره و این صحبت ها ... آره، داشتم می گفتم با همهﻯ این ها دلم می خواد منم بازی کنم. و حالا می ریم که داشته باشیم نمونه ای از آرزوهای من رو در طول زندگیم:
یک. ده ساله که بودم دلم می خواست یه خونه درختی داشته باشم.
دو. دوازده سالم که بود آرزو داشتم روزی بیاد که دیگه عینک نزنم.
دو و نیم. تو همین دوازده سالگی واسه یکی از معلمام آرزوی مرگ می کردم که الان متأسفم ازین بابت. ایشالا هر جا که هست سالم باشه و سایه اش بالا سر بچه هاش.
سه. شونزده سالگی آرزوم شد داشتن یه کتابخونهﻯ بزرگ.
چهار. هفده سالم که شد بی دغدغه بودم و خوش ... آرزویی که برام مهم بود این بودش که سگ پسر همسایه مون مال من باشه.
پنج. هفده رو که رد کردم آرزوم شد دانشگاه، شد خوندن کامپیوتر، شد همینی که الان می بینی. چی؟ ... هوم؟ ... نمی بینی؟! ... ول کن اون چشم ظاهر رو، چشم بصیرتت رو باز کن!
الان که اینجا نشستم و زانوهام رو جمع کردم تو شکمم، و دست چپمو زدم زیر چونه ام و یه دستی دارم تایپ می کنم، آرزوهام خیلی زیادن و پراکنده ... از داشتن لاک پشت گرفته تا سفر به مصر ...
چقده آدمیزاد محافظه کاره. این همه آسمون ریسمون به هم بافتم آخرش نتونستم بگم اون چیزی رو که بزرگترین آرزومه ... سی متریه رو یادته که تو ؟!
صبا که پست قبلی اکثر دوستان رو دعوت کرد، باقی هم که یا خودشون دعوت کننده بودن یا از این ور اون ور دعوت نامه واسشون فرستاده شده بودش قبلاً. از دعوت نشده ها می مونه مرضیه (یاس سفید) و آرین (یکوری) و محمدرضا (تمام ناتمام من) و نیره (نقطه سر خط) که خوشحال می شیم ما هم در جریان آرزوهاشون باشیم. وبلاگ مرضیه که داره گرد و خاک می خوره! غلط نکنم تا حالا کلیدشو گم کرده، ولی در کل اگه روی ما زمین نخوره که خوبه.