سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی

85/4/22
1:5 ص

یادداشت سیزدهم ــ فرشته

در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل  خواب دم صبح

و چنان بی تابم که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه

دورها آوایی است که مرا می خواند ...

                                                                   

غروب دوشنبه."فکر کنم راه رو اشتباه اومدیم"، بابا برای دومین باره که داره این جمله رو میگه. همچین با اعتماد کامل که خودمم خنده ام می گیره جواب میدم : "نه بابا ، خیالت راحت، من اینجاها رو بلتم، درست اومدیم." اما راستیتش اینه که ته دلم یه نمه شور میزنه. نکنه یه وقت اشتباه اومده باشیم، اونوقت حتماً بابام بهم میگه: "پس این همه مدت اینجا چی یاد گرفتی؟" ... بعدِ کلی نذر و نیاز و "ای خدا کوچکتیم" گفتن، از تهران خارج میشیم و میفتیم تو جاده دماوند. خوب دیگه آبروم حفظ شد. نفس راحتی می کشم. از اینجا به بعدش رو بابا خودش بلده. حالا میرم سراغ مناظر اطراف. چشمم میفته به ماه که امشب کامله. انگشتای دستم رو لوله می کنم سمت کف دستم و از سوراخی که درست شده به ماه نگاه می کنم. هالهﯼ دور ماه دیگه دیده نمیشه. از بچگی از این کار خوشم میومد.

شب دوشنبه. نرسیده به فیروزکوه گرفتار مه خفنی میشیم. آدمیزاد دلش تو مه می گیره. هی زور میزنه اطرافو ببینی اما بی فایده ست. من یَخم شده. کاش یه پتو اینجا بود ... خوابم میاد. یادم باشه یه شب به یاد اون شهاب باران که دراز کشیدم رو ایوون و چشم دوختم به آسمون، رختخوابم رو ببرم تو ایوون و اونجا بخوابم.( اگه یه وقت گربه ای چیزی پرید روم چی؟! اصلاً ولش کن، بی خیالِ بیرون خوابیدن.)

صبح روز سه شنبه. از خواب بیدار میشم. رسیدیم جنگل گلستان. جنگل رو که رد کنیم می رسیم خراسان. تا دو سه ساعت دیگه هم خونه ... رو خرچنگ نمک می ریخت، می گفت این جوری زنده میشه. من نُه سالم بود، کنار رودخونه تو همین جنگل نشسته بودم و داشتم سنگ پرت می کردم تو آب. بهش گفتم کارش بی فایده ست، اما اون پسر بچه باز هم نمک ریخت رو خرچنگ. شاید داشت مسخره بازی در میاورد.

دو سه ساعت دیگه. الان سر کوچه ایم. یاد اون شبی افتادم که از مهمونی برمی گشتیم ، شاید ده ساله بودم درست یادم نیس، سر کوچه که رسیدیم به بابام گفتم :"نگه دار پیاده شم، می خوام تا خونه بدوم، مسابقه بدیم ببینیم کی زودتر میرسه " ... من زودتر رسیدم، بابام برنده شد.   

همون روز، شب!. تو حیاط نشستم و دارم لواشک می خورم. مامان شیلنگ بدست گرفته، داره باغچه رو آب میده. جیر جیرکی که تا چند لحظه پیش لابه لای سبزی ها مشغول اجرای سمفونی بود، ساکت میشه. عروسکی که چهار سال پیش از درخت انجیر آویزون کردم، که تا همین عید همون جا بود، دیگه نیست... یادم باشه به صبا یه تلفنی بکنم و خودمو واسه ناهار دعوت کنم خونشون ... نسیم خنکی می وزه. حس خوبی دارم. امشب اصلاً خوابم نمیاد.



ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ