سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی

85/5/12
6:30 ع

یادداشت پانزدهم را فرشته نوشت:

نیمهﯼ اول.

بیست دقیقه ای هست که رو تخت دراز کشیدم و غوطه ور در افکار پریشان، چشم به سقف دوختم. خانومی لبخندزنان میاد رو تخت بغل دستی دراز می کشه. پرستار در حالیکه با سوزن سرُم ور میره شروع میکنه به پچ پچ کردن با خانومه. یه ذره از حرفاشونو می شنوم (نه که فکر کنین من گوش وایستاده بودم یه وقت ):

_ چیزی مصرف میکنی؟

_ نه، هیچی.

_ اگه مصرف میکنی بگو تا داروی مشابهشو تزریقت کنم و گرنه فشارت میاد پایین، حالت بد میشه.

...

پرستاره میره و با یه آمپول بر میگرده! (اوه مای فیور )

...

زمان و فضا مناسبه برای چرت زدن ...

_ وای چی شد؟؟

اینو اون خانومه با صدای تقریباً نزدیک به فریاد بیان میکنه و باعث میشه تا من هم یهو چشامو باز کنم و سرمو برگردونم سمتش. اینبار آروم تر از قبل می پرسه: _ چرا داری می لرزی؟

_ چیزی نیس. همیشه زیر سرُم لرزم میگیره. الان خوب میشم.

_ بابا من که ترسیدم ... چرا اومدی اینجا؟

_ فشارم افتاده بود.

لحظاتی سکوت. و بعد برای اینکه منم حرفی زده باشم ازش می پرسم: _ شما چت شده؟

_ ناراحتی معده دارم. خیلی اذیتم میکنه. دست کم هفته ای یه بار اینجام. کلی دکتر رفتم، آزمایش دادم. چند بارم فرستادنم مشهد. تشخیص نمیدن چمه.

با خودم فکر میکنم از همون آدماست که کافیه دو تا سوال ازشون بپرسی تا همهﯼ زندگیشونو برات تعریف کنن. مثل همون خانومه تو اتوبوس، که طی نیم ساعت ماجرای زندگی خودش و دخترش و دوستِ دخترش رو واسم تعریف کرد.

می پرسم:_ چند سالته؟

_ بیست و دو.

حالا اونه که خیره شده به سقف. برای اولین بار تو این دقایقه که لبخند نمیزنه. رفته تو فکر. سر درددل رو باز میکنه: _ هشت ساله ازدواج کردم.

تو دلم حساب می کنم ... بیست و دو منهای هشت ... چهارده،وای اینکه خیلی کمه!!

_ بچه هم داری؟

_ دو تا، یه پسر هفت ساله و یه دختر دو ساله. آدم تا وقتی خونهﯼ باباشه خیلی راحته. هیچ غم و غصه ای نداره، راحتِ راحت. اما بعدش کلی مسـولیت بچه و زندگی میفته رو دوشِش. همینا آدمو مریض میکنه.

مثلاً میام همدردی کنم باهاش: _ بله خب، اینم حرفیه. زندگی سخت شده.

مامان که تا قبل از این با یه آشنا تو سالن مشغول گفت و شنود بود، حالا میاد تو:

_ چرا می لرزی؟ سردته؟

_ یه کم.

_ بذار بگم یه پتو بیارن.

_ نه مامان، ببین داره تموم میشه. و به سرُم اشاره می کنم.

حرکت میکنه به سمت در: _ پس میگم بیاد بکشدش.

_ اِ مامان صبر کن، چند دقیقه دیگه تموم میشه.

مامان میره بیرون و با پرستار میاد تو ...

خانوم بغل دستی فرصت رو غنیمت می شمره، به پرستار میگه : _ بی زحمت سرم منو هم بکش. بچه ام هلاک شد از بس گریه کرد. و من متوجه صدای گریهﯼ بچه میشم. پرستار نگاهی بهش میندازه: _ یه کم تحمل داشته باش.

در حالیکه دارم میام بیرون رو به خانومه میگم: _ خداحافظ.

لبخند میزنه: _ به سلامت.

تو سالن مامان اشاره می کنه به یه صندلی خالی: _ بشین تا من حساب کنم.

می شینم. به دنبال یه دختر بچهﯼ دو ساله نگاهی به اطراف میندازم. دختر کوچولو داره از سر و کول باباهه بالا میره و نق میزنه. آقاهه همش به ساعتش نگاه میکنه، و هر از گاهی به بچه می توپه: بشین بچه ... اذیت نکن میگم بشین. بی اعصاب به نظر میاد.

نیمهﯼ دوم.

گر بدین سان زیست باید پست

من چه بی شرم ام اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم

بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچهﯼ بن بست.

 

گر بدین سان زیست باید پاک

من چه ناپاک ام اگر ننشانم از ایمانِ خود، چون کوه

یادگاری جاودانه، بر ترازِ بی بقای خاک.

 

ببینم کی میتونه حدس بزنه شعر بالایی از کدوم شاعره؟! البته از دوستان محترمی که اطلاع دارن جناب احمد شاملو این شعر رو سرودن خواهشمندم قضیه رو لو ندن و با این کار فرصت تحقیق و تامل رو از سایر بروبچز محترم و محترمه سلب نکنن.



ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ