سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی

85/12/13
11:36 ع

یادداشت سی و ششم ـ فـرشتـه

امروز صبح تو اتوبوس هی من می خواستم با خودم فک کنم، هی اون خانومه حرف زد و افکار من پاره پوره شد. موضوع صحبتش شلوغی اتوبوس ها و ترافیک بود. دور از جون، خیلی هم کارشناسانه حرف میزد!! می گفتش وقتی کرایهﻯ اتوبوس 200 تومن بوده، پرنده پر نمی زد اینجا، اما از وقتی 50 تومن کمترش کردن، ملت اینجوری آویزون اتوبوسن. من میگم آخه چه عیبی داره مگه ؟! وقتی اتوبوس تا خرخره پر باشه، آدم میتونه در حالیکه دستاش از طرفین آویزونه و یه پاش هم بین زمین و هوا معلقه، یه چرت درست و حسابی بزنه و آب هم تو دلش تکون نخوره . بعدش هم گفت که: همشم این دانشجوهان که شلوغش کردن اینجارو ... در اینجا بودش که حس کردم یه لحظه به من اشاره کرد  ... و ادامه داد که: خانوما! توجه کردین تعطیلات بین دو ترم، چقدر اتوبوس خلوت و دلپذیره ؟  یکی از همون خانوما! بحث رو پیش گرفت که : چرا دانشگاه واسه اینا سرویس نمیذاره ؟  من فک کردم براستی چرا دانشگاه چنین اقدامی نمی کنه که ما از جلوی دست و پای بقیه جمع شیم  ؟! همون خانوم اولی در اومد که: وقتی من دانشجو بودم با تاکسی می رفتم، اصلاً اتوبوس سوار نمی شدم. اینجا بود که بحث از حالت کارشناسی خارج شد و کشیده شد به کلاس گذاشتن . تا رسید به این جملات که : الانم دو تا ماشین داریم اما هیچ وقت نمیاریم بیرون هیچ کدومشون رو، خوبه آدم با وسیله نقلیه عمومی رفت و آمد داشته باشه، هوای پاک و ... دیگه من رسماً کهیر زدم و رومو کردم اونور . نمیدونم اون یکی خانومه ( هم صحبتشو میگم ) چه جوری اونو تحملش می کرد و تأیید هم می کرد صحبتای ایشون رو. خلاصه عرصه واسه تاخت و تاز فراهم شد و خانومه تیری به سمت قلب آسیب پذیر ما نشونه رفت: دانشجوهای شهرستونی تهران رو شلوغش کردن، میان اینجا درس بخونن، بهشون خوش میگذره! همین جا می مونن. جاش بود که پای طرفو لگد کنم اما چیکار کردم ؟ هیچی، فقط وایستادمو بر و بر تماشا کردم ... اونجا بود که تصمیم گرفتم وقتی درسم تموم شد، همین جا بمونم تا بهم خوش بگذره!! ... شوخی کردم بابا، من برمی گردم شهر خودم . به قول حافظ : غم غریبی و غربت چو بر نمی تابم // به شهر خود روم و شهریار خود باشم ... اِم، شایدم برم یه جای دیگه ... نمی دونم، هر جا اون بره منم باهاش میرم دیگه! ... اون جوری نیگام نکن، منظورم از "اون" سرنوشتمه .

امروز عصر کلی با پارمیدا کُشتی گرفتم ( پارمیدا دختر یک سال و نیمهﻯ خواهرمه  ) ، اینقده خوش گذشت که نگو. دیگه داشتیم گوش همدیگه رو می شکستیم که آخرش ضربه فنی اش کردم . جایزه ام هم این شد که لُـپم رو محکم گاز بگیره ... جاشم هنوز مونده ... ایناهاش



ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ