86/2/19
11:38 ع
یادداشت چهل و نهم ــ فرشته
کنار حوضچه پر از لجن ایستادیم. سنگ بزرگی گرفته تو مشتش.
میگه: ــ بزنمش؟
میگم: ــ بچه! مرض داری مگه؟
میگه: ــ نه که بزنمش، فقط سنگو میندازم کنارش.
میگم: ــ اذیتش نکن، گناه داره ...
دروغ میگم ، دلم به حال اون قورباغهﻯ گنـده نمی ســوزه، از اینـکه تحریک بشه و بــپره سمت من
می ترسم ...
پ.ن.یک : آدم ها با قورباغه ها وجه اشتراکاتی دارند.
پ.ن.دو : ظاهر آدم بزرگ ها با باطنشان یکی نیست.
86/2/17
12:18 ص
یادداشت 48ام- صبا
پنجره باز !
دنیا .. دور ..
همیشه فک می کردم فقط تو فیلماس که ممکنه آدم پاش بره رو پوست موز و پخ زمین بشه ! اعتراف می کنم صحنه شدید اکشن بود !
می گویند باران می آید .. اما من نمی بینم .. زیر چتری از تردید می گذرم !
به شرافت نداشته ام سوگند دودر نمی کردم کلاس های تربیت بدنی را هرگز، اگر شنا می آموختنم به جای بدمینتون آنجا!
دریغا شبنم دریا ندیده من ! .. آسمان برهنه .. باد خواب و .. آدمی تنهاست !
یاد بگیر وقتی گند می زنی به زندگیت اونقد شجاعت داشته باشی که یقه خودتو بگیری نه پاچه خدا رو ! یاد بگیر ! عبرت بگیر !
دریغا مسیر مستقیم .. میان بر بی راه و بی هودگی!
او که جهانش از جسارت یکی پشه ی کور کوچک تر است
هرگز لذت عبور از راه های نا آشنا را نخواهد چشید
سرپیچی کن پروانه ی خوش نشین یکی نسترن .. سرپیچی کن !
پ.ن : هی کلاغه ! من عاشق جاده ای ام که توش یه دشستویی هم پیدا نمی شه و تو اتوبوسش هم فیلم هندی می ذارن اما ته اش خونه اس !
86/2/12
6:24 ع
یادداشت چهل و هفتم ـ فرشته
نمی خوام هیچ چیز رو از دست بدم و این هیچ چیز شامل همه چیز میشه... می فهمی ؟
86/2/9
1:17 ص
یادداشت 46ام - صبا
حالم به هم می خورد .. از این همه رفتن ها ، آمدن ها
بیشتر از همه دلتنگی ..
و .. کوفت!
86/2/4
12:47 ع
یادداشت چهل و پنجم ـ فرشته
داریم از هم دور می شیم، اما عیبی نداره از اونور به هم می رسیم، آخه زمین گرده.
86/1/30
1:23 ص
یادداشت چهل و چهارم را فرشته نوشت
با اینکه چند روزه ناجور داغونم، و هر کار کردم نتونستم خودم رو جمع و جور کنم، و بلکه زدم خیلی چیزا رو خراب کردم، و اصلاً هم نمیدونم باید چیکار کنم، و آیا باید کاری بکنم اصلاً ؟ ، یا اینکه باید بسپرم خودمو به جریان آب که منو با خودش ببره و این صحبت ها ... آره، داشتم می گفتم با همهﻯ این ها دلم می خواد منم بازی کنم. و حالا می ریم که داشته باشیم نمونه ای از آرزوهای من رو در طول زندگیم:
یک. ده ساله که بودم دلم می خواست یه خونه درختی داشته باشم.
دو. دوازده سالم که بود آرزو داشتم روزی بیاد که دیگه عینک نزنم.
دو و نیم. تو همین دوازده سالگی واسه یکی از معلمام آرزوی مرگ می کردم که الان متأسفم ازین بابت. ایشالا هر جا که هست سالم باشه و سایه اش بالا سر بچه هاش.
سه. شونزده سالگی آرزوم شد داشتن یه کتابخونهﻯ بزرگ.
چهار. هفده سالم که شد بی دغدغه بودم و خوش ... آرزویی که برام مهم بود این بودش که سگ پسر همسایه مون مال من باشه.
پنج. هفده رو که رد کردم آرزوم شد دانشگاه، شد خوندن کامپیوتر، شد همینی که الان می بینی. چی؟ ... هوم؟ ... نمی بینی؟! ... ول کن اون چشم ظاهر رو، چشم بصیرتت رو باز کن!
الان که اینجا نشستم و زانوهام رو جمع کردم تو شکمم، و دست چپمو زدم زیر چونه ام و یه دستی دارم تایپ می کنم، آرزوهام خیلی زیادن و پراکنده ... از داشتن لاک پشت گرفته تا سفر به مصر ...
چقده آدمیزاد محافظه کاره. این همه آسمون ریسمون به هم بافتم آخرش نتونستم بگم اون چیزی رو که بزرگترین آرزومه ... سی متریه رو یادته که تو ؟!
صبا که پست قبلی اکثر دوستان رو دعوت کرد، باقی هم که یا خودشون دعوت کننده بودن یا از این ور اون ور دعوت نامه واسشون فرستاده شده بودش قبلاً. از دعوت نشده ها می مونه مرضیه (یاس سفید) و آرین (یکوری) و محمدرضا (تمام ناتمام من) و نیره (نقطه سر خط) که خوشحال می شیم ما هم در جریان آرزوهاشون باشیم. وبلاگ مرضیه که داره گرد و خاک می خوره! غلط نکنم تا حالا کلیدشو گم کرده، ولی در کل اگه روی ما زمین نخوره که خوبه.
86/1/27
1:12 ص
یادداشت 43ام - صبا
سامان دعوت کرده ما رو به یه بازی ! .. آرزو بازی ! .. منم که پایه همه رقم بازی !
البته بازی فقط بازی جوانمردانه ! Fire Play و اینا !
از ندیم قدیما گفته شده که آرزو بر جوانان عیب نیست .. ولی قبول کن این روزا بعضی جوونا یه آرزوهایی دارن که خداوکیلی خیلی عیبه !
دارم به این فکر می کنم که اگه مثلا 4 سال پیش به همچین بازیی دعوت می شدم چقد چیزای جالب تری داشتم واسه گفتن .. و الان واسه داشتن آرزوهای جالب زیادی بزرگم !
و اما پنج تا آرزو :
1. آرزوی اعتقادی : بگم ظهور مصلح موعود نمی خندی؟!
2. آرزوی بین المللی: شادی و آسایش برای بچه های دنیا!
3. آرزوی خانوادگی: سلامتی بابا و مامان و اهل و عیال و دوستان !
4. آرزوی شخصی : .. .. .. چیه نیگا نیگا می کنی ! عجبا! اصلا تو چی کار به آرزوی شخصی مردم داری .. دهه!
5. آرزوی محال : یادم نره زیر قابلمه ی رو گازو خاموش کنم !
و بر و بکسی که قراره آلوده ی این بازی بشن : فرا، مریم ، شهرزاد ، وحید و محسن .
86/1/24
2:16 ص
یادداشت چهل و دوم ـ فـرشتـه
من به یه نتیجهﻯ خیلی مهم رسیدم که میتونه آدمم کنه، که مسیرم رو عوض کنه، که زندگیم رو زیر و رو کنه، اونم اینه که ... اِم، اینه که ... چیزه، آخه نمیشه همش رو اینجا گفت و از طرف دیگه دلم نمیاد چیزیش رو سانسور کنم. باشه پس اصلاً نمیگم.
خب دیگه پاشم برم، می خوام ناخن های از ته جویده شده ام رو سوهان بکشم.
86/1/21
11:48 ص
یادداشت چهل و یکم ـ فـرشتـه
صفر. آهای تویی که ساعت دوازده نصف شب میری آشغال بذاری دم در! هیچ فک نمی کردی همون لحظه با خانوما و آقایون متشخصی که طبقهﯼ پایین مهمون بودن برخورد بکنی، نه ؟ ... حالا ساعت دوازده آشغال میذاری دم در اون هِچ، دیگه چرا با زیرشلواری آخه ؟!
یک. همچنان علاقه ام رو به رنگ نارنجی حفظ کردم و این هیچ ربطی به پــژو 206 نارنجی نداره ... ( اون جوری نیگام نکن، میگم ربط نداره! ) ... مگه من مثه توام که فِــرت و فِــرت علاقه مندی هات عوض میشه!
86/1/16
12:33 ص
عشق یعنی تو ، وقتی به یادم هستی و نیستم ،
خدایا! دوسِت دارم به اندازهﻯ فاصله ای که از تو گرفتم .