سفارش تبلیغ
صبا ویژن
صفحه اصلی پیام‌رسان پارسی بلاگ پست الکترونیک درباره اوقات شرعی

85/8/12
8:30 ع

 

و رفت ..

و جایی زیر گل‌های حنایی غروب کرد ..

                                      و تنها ماندم ..

 


  

85/7/16
10:26 ص

یادداشت نوزدهم ــ فرشته

پنج شمبه. امروز صبح ساعت نُه و نیم تو محوطهﯼ دانشکده با آناهیتا قرار دارم.  برخلاف همیشه که دوستان از بدقولی های بنده گله مند میشن، این دفعه به موقع میرسم سر قرار. علتش این نیست که آدم شدم و یه چیزایی از اصطلاح بیگانهﯼ "خوش قولی" حالیمه، بلکه حقیقت امر اینه که اصلاً حواسم نبود پنچ شمبه ها ترافیک سبکتره وگرنه اونقدر با عجله از خونه نمی زدم بیرون. مرضیه به شوخی میگه دیر رسیدن سر قرار کلاسو میبره بالا. من فکر می کنم این حرکت نه تنها دور از نزاکته بلکه خیلی هم مشمئز کننده ست.

جمعه. امشب خواهرم برای افطار مهمون داره و من تزیین شُله زردها رو بر عهده می گیرم. به یاد قدیما دلم می خواد رو شله زردا توپ فوتبال و بسکت نقاشی کنم. منتهای مراتب خواهرم عنوان میکنه که آقازادهﯼ مهمون فوتبالیسته و تیم ملی توپ میزنه و اینا، و خوبیت نداره رو شله زرد ها توپ ببینه! منم بی خیال علایق باطنیم میشم و تصمیم می گیرم طرح های نوینی در زمینهﯼ تزیین شله زرد ارائه بدم. ... خواهرم که چشمش میفته به شاهکارهای هنریم!، می پرسه: این خطهای کج و معوج دیگه چیه ؟!! سعی میکنم براش توضیح بدم که اینا برای خودش یه سَبکه! و اگه با دقت بهشون نگاه کنی، هر کدومشون مفهوم بخصوصی رو در ذهنت تداعی میکنه. خلاصه، موقع افطار اون طور که از شواهد پیدا بود مهمونا از طعم شله زرد کلی خوششون اومده بود و حضار شله زرد بنده رو که اعلام کرده بودم فعلاً! میل ندارم، دست به دست کردند و سپردند به آق پسر مهمون تا دوبله نوش جان بفرمایند. باید عرض کنم که به هیچ وجه مطمئن نیستم طرح های مُلهم از ذهنیات مغشوشم، مفهوم خاصی رو در ذهن کسی تداعی کرده باشه. به این میگن "شکست".


  

85/6/28
4:47 ع

یادداشت 18هم - صبا

 

  دوش از سر لطف یار در من نگریست .. گفتا بی ما چگونه بتوانی زیست .. گفتم به خدا چنان که ماهی بی آب .. گفتا که گناه توست و بر من بگریست .. 

  اگه بزرگترین فایل دنیا هم توی باریک ترین سالن دنیا گذاشته شده باشه و تو اون سالن تعدادی در - هرچند بسته- موجود باشه اینو از من قبول کن که پشت اون فایل اصلا و ابدا جای مناسبی برای مرتب کردن شلوار نیست .. اینو جدی می گم ! 

  هرگز به حرف فروشنده ای که میگه همه اتاق پروهاشون خالیه اعتماد نکن .. چون ممکنه از بین پنج تا اتاق پرو دقیقا در همونی رو باز کنی که یه آقایی با زیر پیراهن رکابی توش وایساده و دکمه های لباس نوشو باز میکنه .. این تجربیاتو من مفت به دست نیاوردم .. گوش کن ! استفاده کن ! 

  این که آدم با مایع دستشویی ظرف بشوره خیلی کار چندشیه؟!! 

  یکی از علائم بزرگ شدن پسرها گم شدن البسه پدرهاست؛ به این نمونه واقعی توجه کنید :
نمای اول – در اتاق بازه .. صبا پشت کامپیوترشه .. وحید میاد جلوی در و می گه : من برم یه سر به اشکان بزنم نیم ساعت دیگه میام .. صبا یه لحظه سرشو بلند می کنه و می گه باشه و احساس می کنه برادرش یه تغییری کرده !
نمای دوم – در اتاق بازه .. صبا پشت کامپیوترشه .. بابا میاد جلوی در و می گه : تو اون شلوار سورمه ای منو ندیدی احتمالا .. صبا یه لحظه سرشو بلند می کنه و می گه نه .. در همین لحظه فلش بکی در ذهن صبا صورت می گیره: تغییری که برادرش کرده بود .. شلوار سورمه ای پدر .. آه ! بله ! خودشه.. صدای پدر از دورها به گوش می رسه : شلوار من کجایی ؟ شلوار چه بی وفایی ! ..  

  سه قشر هستند که هرگز حرف تو کَتشون نرفته و هر قدر هم باهاشون صحبت کنی نهایتا باز کار خودشونو می کنن : خیاط ، آرایشگر ، مزاحم تلفنی !  

  واقعا چه کسی می تونه علتی منطقی برای بروز چونین پدیده ای ارائه بده ؟! .. به بهترین نظریه پرداز یک عدد پسورد طلایی آی دی فرشته تعلق میگیره ! 

  روزگارت بی‌آنکه با من بگذرد خوش باد .. ای طلائی رنگ .. ای تو را چشمان من دلتنگ ..

 

 


  

85/6/2
1:10 ص

افاضه شماره 17 ترید شده توسط صبا بانو -

 صدای همهمه می آید .. و من ، مخاطب تنهای بادهای جهانم .. و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را به من می آموزند .. فقط به من ..

 من قریب به 15 سال محصل این مملکت ( مَمَل کَت = مَمَل گربه  ) بودم ولی هرگز فلسفه سه ماه تعطیلی رو درنیافتم

 شما تصورشو بکن نشستی تو جمع هم سالان و دختر خاله و اینا و شلوغش کردین دور هم دستی و سوتی و خلاصه موزیکی و ولومی و قاه قاه خنده و هم آوایی و صدا رو بردین بالا که : خر زیبا! بود در این زمونه بلا و اینا .. بعد یه هو در باز میشه و شما پدر رو – به این حالت  - در آستانه در می بینید با این پیام که : یُخده صدارو بیارین پایین بچه ها آقای کاظمی یه ربعه اومده اینجا بنده خدا سرسام گرفت .. ما رو میگی؟ .. فکا افتاده  تو مایه های نفری یه سطل آب یخ و اینا .. حالا بابا و آقا کاظمی و بانو هیچ تو بگو من دیگه چه جوری تو روی آق پسرشون نگا کنم !!  

 خیلی وقتا پیش میاد آدم سر نماز یادش میره  رکعت چندم بوده ولی اگه نمازه رو خووندی و تموم شد و یادت نیومد اینی که خووندی نماز ظهر بوده یا عصر  ... هوم؟!!

 اگه میدونستم بابام برای پیدا کردن یه جفت جوراب جدید دقیقا میره سراغ کمد لباسای برادرم عمری هدیه تولدشو اونجا قایم نمیکردم  ..  این اولین باری بود که من خریدن هدیه رو نذاشته بودم واسه دقیقا نود .. خورده تو پرم الان حسابی دیگه من عمری نرم سه روز زودتر کادو بخرم واس کسی

 طبق خبری که هم اینک به دست من رسید گویا لوله آبی در حوالی منزل ما ترکیده واس همین آب یه چند ساعتی قطعه .. پس امشب مسواک تعطیل  .. و این بود تحلیل من از این خبر 

  ! من هنوز نمی دانم چرا .. غروب هر پنجشنبه گریه ام می گیرد! .. برایم بنویس .. شاعران بزرگ .. به ماه کامل چه می گویند!

 


  

85/5/22
12:1 ع

یادداشت شانزدهم ــ فرشته

پیوست:در این پست تنها نیستم. وجدان بیدارم!!(و.ب) منو همراهی میکنه.(و.ب: از کی تا حالا پیوست رو میذارن بالای نوشته؟!) از همین حالا !!

 

       عجب بگیر و ببندی راه افتاده تو کوچه و بازار. چند روز پیشا که جهت خرید، بیرون از منزل تشریف داشتیم! با خانوم بداخلاقی  مواجه شدیم که سرِ هر بشری که از مقابلش رد میشد، چه زن چه مرد!، فریاد میزد: "درست کن روسریتو." همون جاهام یه مینی بوس پارک بود که یه عده جوان معلوم الحال توش نشستونده شده بودن . برادرم میگه هر روز همین برنامه رو پیاده میکنن، روزای زوج دخترا رو میگیرن روزای فرد پسرا !! . این صحنه ها به یکباره! منو یاد مورد مشابهی متعلق به گذشتهﯼ نه چندان دورم! انداخت:

    کلاس اول راهنمایی که بودم رشتهﯼ ورزشیم بسکتبال بود. تعریف از خودم نباشه بسکتبالیست قهاری! بودم. فقط یکی دو Level پایینتر از بازیکنای NBA. ( و.ب: آره جون خودت ... بباف دیگه... مالیات که نداره ) خُب، البته نه به این شدت ، اما دبیر ورزشمون بارها بهم گفته بود: " اگه سفت و سخت بری دنبال بسکت، بالاخره یه چیزی میشی." یادش بخیر. چه خانوم نازنینی بود. دبیر ورزشمونو میگم. جوون بود، مجرد و خوش تیپ. هیچ وقت کنار زمین نمی ایستاد به ما خط بده، خودش پا به پای ما توپ میزد. هــا؟ ... چی؟ ... دبیرِ ما؟ ... نه همون موقع ازدواج کرد، الان حتماً بچه هم داره. برای چی پرسیدی؟!  ... چی داشتم می گفتم؟ آهان، تابستون همون سال با دختر عموم که اون موقع! دو سال از من بزرگتر بود، راه افتادیم بریم سالن ورزشی نزدیک خونه مون، تا من توصیه های دبیر ورزش رو جدی گرفته باشم و بدین ترتیب در راستای تحقق بخشیدن به اهداف متعالی! که در سر می پروراندم حرکتی کرده باشم.( و.ب: منظورش از اهداف متعالی شهرت و ثروته ). از قضا تا پامون به در ورودی رسید یه خانوم خشن پرید جلو که : "این چه سر و وضعیه؟ همین حالا برید بیرون." و در جواب دختر عموم که پرسید "مگه سر و وضع ما چشه؟" توپید که "خجالت نمی کشید با روسری میاید اینجا؟"  من که عادت نداشتم کسی کمتر از گل! بم بگه (و.ب: اه...چه لوس)، در اون لحظات بد جور خورد تو ذوقم . غم عالم به دلم نشست. موقع برگشتن به دختر عموم گفتم "راهمونو دور کنیم، زود نرسیم خونه، من خجالت می کشم." و این سؤال در ذهن ما تا به امروز بی جواب رها شد که آیا روسری سر کردن یه دختر بچهﯼ یازده ساله به جای مقنعه، اینقدر بد بود که همچین عکس العملی رو بطلبه؟ خلاصه که اون روز، ماجرا رو برای اهل خونه نگفتم و کسی هم اصرار نداشت بدونه تب بسکت چرا یهو در من فروکش کرد. این گونه شد که رسماً قید ورود به دنیای حرفه ایها! رو زدم و استعداد! خدادادی ما که می رفت به فعلیت برسه با همون یه تَشر فاتحه اش خونده شد و به قول معروف شدم "هیچی". ...... دختر عموی من؟ ... نخیر ایشون متأهلند  ... مشکوک سؤال می کنی ها! ... ببینم تو اومدی اینجا اطلاعات عمومیت! رو تقویت کنی یا ...؟! عجبا !! ...... جــــانم؟ ... من؟ ... خُب، چیزه، می دونی پیشنهادت یه کم غیر منتظره بودش ... باید فکر کنم ...


  

85/5/12
6:30 ع

یادداشت پانزدهم را فرشته نوشت:

نیمهﯼ اول.

بیست دقیقه ای هست که رو تخت دراز کشیدم و غوطه ور در افکار پریشان، چشم به سقف دوختم. خانومی لبخندزنان میاد رو تخت بغل دستی دراز می کشه. پرستار در حالیکه با سوزن سرُم ور میره شروع میکنه به پچ پچ کردن با خانومه. یه ذره از حرفاشونو می شنوم (نه که فکر کنین من گوش وایستاده بودم یه وقت ):

_ چیزی مصرف میکنی؟

_ نه، هیچی.

_ اگه مصرف میکنی بگو تا داروی مشابهشو تزریقت کنم و گرنه فشارت میاد پایین، حالت بد میشه.

...

پرستاره میره و با یه آمپول بر میگرده! (اوه مای فیور )

...

زمان و فضا مناسبه برای چرت زدن ...

_ وای چی شد؟؟

اینو اون خانومه با صدای تقریباً نزدیک به فریاد بیان میکنه و باعث میشه تا من هم یهو چشامو باز کنم و سرمو برگردونم سمتش. اینبار آروم تر از قبل می پرسه: _ چرا داری می لرزی؟

_ چیزی نیس. همیشه زیر سرُم لرزم میگیره. الان خوب میشم.

_ بابا من که ترسیدم ... چرا اومدی اینجا؟

_ فشارم افتاده بود.

لحظاتی سکوت. و بعد برای اینکه منم حرفی زده باشم ازش می پرسم: _ شما چت شده؟

_ ناراحتی معده دارم. خیلی اذیتم میکنه. دست کم هفته ای یه بار اینجام. کلی دکتر رفتم، آزمایش دادم. چند بارم فرستادنم مشهد. تشخیص نمیدن چمه.

با خودم فکر میکنم از همون آدماست که کافیه دو تا سوال ازشون بپرسی تا همهﯼ زندگیشونو برات تعریف کنن. مثل همون خانومه تو اتوبوس، که طی نیم ساعت ماجرای زندگی خودش و دخترش و دوستِ دخترش رو واسم تعریف کرد.

می پرسم:_ چند سالته؟

_ بیست و دو.

حالا اونه که خیره شده به سقف. برای اولین بار تو این دقایقه که لبخند نمیزنه. رفته تو فکر. سر درددل رو باز میکنه: _ هشت ساله ازدواج کردم.

تو دلم حساب می کنم ... بیست و دو منهای هشت ... چهارده،وای اینکه خیلی کمه!!

_ بچه هم داری؟

_ دو تا، یه پسر هفت ساله و یه دختر دو ساله. آدم تا وقتی خونهﯼ باباشه خیلی راحته. هیچ غم و غصه ای نداره، راحتِ راحت. اما بعدش کلی مسـولیت بچه و زندگی میفته رو دوشِش. همینا آدمو مریض میکنه.

مثلاً میام همدردی کنم باهاش: _ بله خب، اینم حرفیه. زندگی سخت شده.

مامان که تا قبل از این با یه آشنا تو سالن مشغول گفت و شنود بود، حالا میاد تو:

_ چرا می لرزی؟ سردته؟

_ یه کم.

_ بذار بگم یه پتو بیارن.

_ نه مامان، ببین داره تموم میشه. و به سرُم اشاره می کنم.

حرکت میکنه به سمت در: _ پس میگم بیاد بکشدش.

_ اِ مامان صبر کن، چند دقیقه دیگه تموم میشه.

مامان میره بیرون و با پرستار میاد تو ...

خانوم بغل دستی فرصت رو غنیمت می شمره، به پرستار میگه : _ بی زحمت سرم منو هم بکش. بچه ام هلاک شد از بس گریه کرد. و من متوجه صدای گریهﯼ بچه میشم. پرستار نگاهی بهش میندازه: _ یه کم تحمل داشته باش.

در حالیکه دارم میام بیرون رو به خانومه میگم: _ خداحافظ.

لبخند میزنه: _ به سلامت.

تو سالن مامان اشاره می کنه به یه صندلی خالی: _ بشین تا من حساب کنم.

می شینم. به دنبال یه دختر بچهﯼ دو ساله نگاهی به اطراف میندازم. دختر کوچولو داره از سر و کول باباهه بالا میره و نق میزنه. آقاهه همش به ساعتش نگاه میکنه، و هر از گاهی به بچه می توپه: بشین بچه ... اذیت نکن میگم بشین. بی اعصاب به نظر میاد.

نیمهﯼ دوم.

گر بدین سان زیست باید پست

من چه بی شرم ام اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم

بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچهﯼ بن بست.

 

گر بدین سان زیست باید پاک

من چه ناپاک ام اگر ننشانم از ایمانِ خود، چون کوه

یادگاری جاودانه، بر ترازِ بی بقای خاک.

 

ببینم کی میتونه حدس بزنه شعر بالایی از کدوم شاعره؟! البته از دوستان محترمی که اطلاع دارن جناب احمد شاملو این شعر رو سرودن خواهشمندم قضیه رو لو ندن و با این کار فرصت تحقیق و تامل رو از سایر بروبچز محترم و محترمه سلب نکنن.


  

85/5/7
10:33 ع

یادداشت چهاردهم - صبا

 

سه شنبه .. 3 مرداد 85 .. امروز قراره با فرشته بریم دانشگاه من

ساعت 8 - خونه فرشته اینا . برای ساعت 8 با فرشته قرار گذاشتم .. زنگ خونه اشونو می زنم . مامانش میگن که فرشته هنوز آماده نشده .. به ساعتم نگاه میکنم .. 7:30 .. پس چرا من انقذر عجله کردم ؟!!

 ساعت 8 – اتوبوس . کلی حرف داریم که به هم بگیم ..

 ساعت 10 – دانشگاه .  دانشگاه سرسبزتر از همیشه به نظر میاد و البته بسیار بسیار خلوت .. به فرشته می گم یه روزایی هست که اگه تو این سالن یه سوزن بندازی بالا رو زمین بر نمی گرده ..  حالا کجا فرود میادش دیگه به من مربوط نیست !! .. البته تصور این منظره برای فرشته زیاد هم سخت نیست  

 ساعت 11- برد نمره ها . روی برد کامپیوتر اثری از نمره های ساختمان داده دیده نمی شه . میریم برد طبقه بالا رو هم ببینیم .. رو برد که نه ولی رو در اتاق مدیر گروه!! بالاخره نمره های مورد نظر پیدا می شه .. اول به نمره ها نگاه میکنم  .. 11 ، 13 ، 11 ، 5/12 ، 18 .. بدون اینکه به اسما نگاه  کنم مطمئنم که این نمره خودمه ..  بقیه نمره ها هم تعریفی نداره ولی .. با کمال تعجب پایین برگه چند تا 20 دیده می شه .. ای خدا چه کسایی هم 20 گرفتن .. من چهره در هم کشیده و می رم تو سر قضیه .. ما کفش! می کنیم که اینا بالواقع 20 نیست بلکه 10 هستش که بروبچس زحمت کشیدن یه دندونه بش اضافه کردن ..  

 ساعت 12- سلف . هوا اونقد گرمه که قید بیرون رفتن برای نهارو می زنیم و یه جورایی با ساندویچ دانشگاه می سازیم .. از ته دل آرزو می کنم ساندویچ آبرومند و بهداشتی ای بدن دستمون و بلایی سر فرشته نیاد ..

 ساعت 1 – همچنان سلف . تلویزیون داره " در قلب من " نشون می ده .. دوستی که قرار بود برام چند تا کتاب بیاره هنوز نیومده .. ما همچنان کلی حرف داریم که به هم بگیم .. 

 ساعت 2- محوطه دانشگاه . رو جدول زیر سایه یه درخت نشستیم  .. به فرشته پنجره کلاسی که ازش ترقه هامونو پایین می نداختیم نشون می دم .. یادم رفت براش قضیه اون روز باروونی رو که پشت بوم دانشگاه رو فتح کردیم تعریف کنم .. فرشته می گه دانشکده اشون محوطه ی کوچیکی داره واسه همین اغلب ملت Overflow میشن تو خیابون .. تصور دانشجوهایی که وایسادن گوشه خیابون یه نمور واسه من خنده داره ! ..  فرشته می گه تا حالا این همه مشهدی یه جا تو خودِ مشهد ندیده بودم ، که تو دانشگاه شما دیدم .. من شرط می بندم خود مشهدیام این همه مشهدی یه جا ندیده باشن

  ساعت 3 و اندی – اتوبوس .  با فرشته به این نتیجه می رسیم که این آقای کمک راننده که یه ساعته چشم از ما برنداشته قطعا و قاعدتا مورد داره .. فرشته میگه اینا مشکلن .. اونوقت می دونی راه حلش چیه؟ .. یکی از جنس خودشون .. که اگه باهات باشه عمرا بقیه چپ نگاه نمی کنن .. نکته ظریفی بود البت ولیکن که مشکل به قوه خود باقیست ..
ما هنوز کلی حرف داریم که به هم بگیم ..

 ساعت 5 - شهرمون ! . مسیر خونه رفتنو یه طوری انتخاب می کنیم که بیشتر با هم باشیم اگرچه خسته ایم ..

با پای دل قدم زدن ، آن هم کنار تو  ..  باشد که خستگی شود شرمسار تو

    در دفتر همیشه من ثبت می شود  ..  این لحظه ها ، عزیزترین  یادگار  تو ..    

  


  

85/4/22
1:5 ص

یادداشت سیزدهم ــ فرشته

در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل  خواب دم صبح

و چنان بی تابم که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه

دورها آوایی است که مرا می خواند ...

                                                                   

غروب دوشنبه."فکر کنم راه رو اشتباه اومدیم"، بابا برای دومین باره که داره این جمله رو میگه. همچین با اعتماد کامل که خودمم خنده ام می گیره جواب میدم : "نه بابا ، خیالت راحت، من اینجاها رو بلتم، درست اومدیم." اما راستیتش اینه که ته دلم یه نمه شور میزنه. نکنه یه وقت اشتباه اومده باشیم، اونوقت حتماً بابام بهم میگه: "پس این همه مدت اینجا چی یاد گرفتی؟" ... بعدِ کلی نذر و نیاز و "ای خدا کوچکتیم" گفتن، از تهران خارج میشیم و میفتیم تو جاده دماوند. خوب دیگه آبروم حفظ شد. نفس راحتی می کشم. از اینجا به بعدش رو بابا خودش بلده. حالا میرم سراغ مناظر اطراف. چشمم میفته به ماه که امشب کامله. انگشتای دستم رو لوله می کنم سمت کف دستم و از سوراخی که درست شده به ماه نگاه می کنم. هالهﯼ دور ماه دیگه دیده نمیشه. از بچگی از این کار خوشم میومد.

شب دوشنبه. نرسیده به فیروزکوه گرفتار مه خفنی میشیم. آدمیزاد دلش تو مه می گیره. هی زور میزنه اطرافو ببینی اما بی فایده ست. من یَخم شده. کاش یه پتو اینجا بود ... خوابم میاد. یادم باشه یه شب به یاد اون شهاب باران که دراز کشیدم رو ایوون و چشم دوختم به آسمون، رختخوابم رو ببرم تو ایوون و اونجا بخوابم.( اگه یه وقت گربه ای چیزی پرید روم چی؟! اصلاً ولش کن، بی خیالِ بیرون خوابیدن.)

صبح روز سه شنبه. از خواب بیدار میشم. رسیدیم جنگل گلستان. جنگل رو که رد کنیم می رسیم خراسان. تا دو سه ساعت دیگه هم خونه ... رو خرچنگ نمک می ریخت، می گفت این جوری زنده میشه. من نُه سالم بود، کنار رودخونه تو همین جنگل نشسته بودم و داشتم سنگ پرت می کردم تو آب. بهش گفتم کارش بی فایده ست، اما اون پسر بچه باز هم نمک ریخت رو خرچنگ. شاید داشت مسخره بازی در میاورد.

دو سه ساعت دیگه. الان سر کوچه ایم. یاد اون شبی افتادم که از مهمونی برمی گشتیم ، شاید ده ساله بودم درست یادم نیس، سر کوچه که رسیدیم به بابام گفتم :"نگه دار پیاده شم، می خوام تا خونه بدوم، مسابقه بدیم ببینیم کی زودتر میرسه " ... من زودتر رسیدم، بابام برنده شد.   

همون روز، شب!. تو حیاط نشستم و دارم لواشک می خورم. مامان شیلنگ بدست گرفته، داره باغچه رو آب میده. جیر جیرکی که تا چند لحظه پیش لابه لای سبزی ها مشغول اجرای سمفونی بود، ساکت میشه. عروسکی که چهار سال پیش از درخت انجیر آویزون کردم، که تا همین عید همون جا بود، دیگه نیست... یادم باشه به صبا یه تلفنی بکنم و خودمو واسه ناهار دعوت کنم خونشون ... نسیم خنکی می وزه. حس خوبی دارم. امشب اصلاً خوابم نمیاد.


  

85/3/24
10:45 ع

پایین

     می‌آید

              آسمان

                      تا زمین

                       با ریسمان

                            باران ..

                            باران ..

                       با ریسمان

                  تا آسمان

             زمین

      می‌رود

 بالا

آسمان و ریسمان

            به هم بافته‌ام .. تا بگویم

اشک‌هایم را

         از تو پنهان نخواهم کرد

وقتی

        برای پیوند زمین و آسمان

تنها

       وساطت باران کافیست !

 

 


  

85/3/16
12:10 ع

یادداشت 11هم - صبا

 

  خزان که قسمت ما شد بهار مال شما

       و صادقانه بگویم :  سلام ، حال شما؟

 

  آقا ( ایضا خانم) از سخت ترین لحظات زندگی آدم همانا اینه که تو یه ساعتی که دانشگاه خلوت تره ایستاده باشی تو سالن خیلی در انتظار  .. اون وقت آقا دومتری در حالیکه با سرعت داره تو سالن می دوه و یاد خاطره میک میکو برای ببینده زنده می کنه در یک لحظه باور نکردنی زرتی جلوی پای شما بخوره زمین  .. خیلی سخته باور کن خیلی سخته بخوای خنده اتو نگه داری  .. تصور کن  دو متر و خرده ای آدم پخ زمین شده    .. خیلی صحنه ی  خدایی بود  .. خوراک خنده

  

 از دردناک ترین لحظات زندگی آدم همانا  اینه که نشسته باشی تو تاکسی  .. اونوقت رادیو خراسان یه نمایش طنز با لهجه مشهدی پخش کنه که توش یه آقایی به دوستش که داره ساندویچ می خوره بگه :خو (خب) بسه یره چقذر مولومبونی !!! ..  شمام حساس به لهجه مشدی ..  هی خنده ات بگیره هی نخوای بخندی هی بیشتر خنده ات بگیره  هی بیشتر نخوای .. درده این واقعا درده بخصوص که آدمای تو تاکسی همه چهره های آشنایی  باشن    

  

 از هر دوی اینا نافرم تر می دونی چیه .. اینه که یه استادی داشته باشین گند دماغ و پر ادعا .. که فقط کافیه ازش یه سوال بپرسی تا با خاک کوچه یکیت کنه  .. انوقت این استاد بیاد از رو کتاب جمله ای  که برای شما نامفهومه رو بخواد توضیح بده هی حرف بزنه حرف بزنه فلسفه ببافه و توجیح بیخود بیاره   ..

 شما هم که اصولا آی کیوت چیزی در حد هویج پخته است و هیچی از حرفای استاد نمی فهمی  میایی کتابو یه دور دیگه نگاه میکنی و در کمال تعجب می فهمی که ای داد این جمله غلط چاپی داره  .. پس استاد این همه وقت چی رو داره توجیح میکنه؟!!

 من در این قسمت استاد رو کمی تا قسمتی شبیه به سوسک دیدم  و به شدت سعی کردم جلوی باز شدن نیش تا بناگوشو بگیرم ..

  

 حالا اینا رو گفتم شما فک نکنی من آدم زیادم خوش خنده ای ام .. نه داداش ( ایضا آبجی ) از این خبرام نیس  .. من فقط چون خیلی مهربون و خوش اخلاقم   معمولا همیشه لبخند میزنم 

 

 اگر کنار جاده ام ، به یادت ایستاده ام

      از این دقیقه ها بگو عبور می کنی غزل؟!

 

 


  

ترجمه از وردپرس به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ